دستهایم را که میگیری...
حجم نوازش لبریز میشود
گویی تمام رزهای زرد باغها با دستهای بیدریغ تو برای من چیده میشوند
و قلب من پرندهای میشود به پاکی بیکران نگاهت پر میکشد
و در آن وسعت بیانتها در خاکستری اندوه ابرها گم میشود.
دستهایم را که میگیری...
نگاهم این قاصدک های بیتاب هزاران شور در آبی فضا رها میشوند
و بغض گریهها از شنیدن نفس زدنهای روح زیر هجوم آوار سرنوشت
بیصدا شکسته میشود.
دستهایم را که میگیری...
عبور تلخ زمان را دیگر نمیخواهم که باور کنم!...
|